نعره ی نان
نعره ی نان
عاطفه بیرانوند
زیر این چرخ های سرمایه داری خورد شدم؛ شبیه اسکناس های مچاله شده، خوردِ خورد. شبیه سربازی که سرش داد می زنند: «زنگ بزنم فرمانده ات بیاید تو را جمع کند!» و آن وقت چون مادیانی زخم خورده بر تجیر تن ساییدم. شکستم؛ شکستم؛ شکستم؛ شکسته تر از شیشه های بم.
زنی گدا کنار درختی ایستاده است. زن مرا و شلوارم را با دست می گیرد. می ایستم. به زن نگاه می کنم. خودش را زیر چادری سیاه فرو برده است. چشم هایش پیدا نیست. نگاهش را میان خیابان و ازدحام آن فرو برده است.
زن، کودکی تقریبا سه ساله را در بغل گرفته است. کودک، موهای زردش آشفته است. پیراهنش چرک آگین است. زن دست هایش را دراز می کند. کاسه ای زرد نمایان می شود. کاسه ای که خالی است. اسکناسی نه چندان درشت را در کاسه می اندازم. زن می گوید: خدا خیرت دهد. کودک، اسکناس را بر می دارد. به مادرش نگاه می کند:«برایم عروسک بخر.»
نعره ی نان
نگاه مادر، نعره ی نان می زند. مچاله ی اسکناس بی درنگ در زردی کاسه می افتد. از زن دور می شوم. و باز در خیابانی دیگر بساط مردی گدا، پهن است. بساطی که هیچ ندارد. مرد، تو را یاد «خنزر پنزر» می اندازد.
گدایان فقط در این شهر نیستند. گدایان سرزمین من، دست هایشان را دراز می کنند. می دانند که دست هایشان پل است. «پلی که از آبروی خویش بگذرند»، اما آیا آبروی آن ها، دردهای آن ها و زندگی گران و بی درآمد آن ها را کسی می بیند؟
چهارراه هایی که کودکان را به هزار التماس می فروشند؛ برای خریدن آدامسی. کودکانی که حتا اگر سرشان داد بزنی، باز دست از سر تو برنمی دارند. آن ها می خواهند که کار کنند.
من از زیر دست های آویزان کودکان و قلعه ی فلک الافلاک عبور می کنم. خرم آباد با این که بافتی سنتی دارد، اما شهر رنگ است. رنگ مو، رنگ لب، رنگ مانتو و رنگ مغازه هایی که می خواهند مدرن باشند.
رنگ ها را و پیاده روهای کم عرض را طی می کنم. آدم ها در هم می لولند. حالا به حرم زید ابن علی نزدیک شده ام. حرم زید در میان شلوغی تره بار و بازار است. بازاری که با حرم، جان گرفته است. این جا خبری از اطراف ضریح های مشابه نیست. ضریح هایی که پر است از ادعیه و تسبیح های رنگارنگ.
داخل ضریح می شوم. پیرزنی به یکی از ستون های حرم تکیه داده است. کنارش می روم. بی آن که حرفی بزنم، می گوید: دانشجویی؟ می گویم: نه. و او سرش را به دیوار حرم تکیه می زند:«دیشب را تا صبح نخوابیدم. پسرم واکس می زند. جعبه ای دارد و دو سه فرچه ی سیاه و قهوه ای. جعبه اش روی دوشش است و او شهر را برای زدن واکسی می چرخد.
دیروز هم می خواست کفش یکی از آدم های این شهر را واکس بزند. خم که می شود، موتورسواری جعبه اش را می دزدد. پسرم می ماند و فرچه ای که واکسش را دزدیده اند. حالا پسرم ماتم گرفته است. می گوید: واکس سیاه و قهوه ای گران شده است. دوباره باید از همسایه مان پول قرض کنم.» با خودم می گویم پول یک واکس مگر چقدر است که تو نتوانی آن را بی قرض تهیه کنی؟
باید یک گزارش از کودکان کار را روی تلکس بفرستم؛ گزارش هایی که از ناملایمات و فقر و بیکاری تمامی ندارد. دست های خبرنگاران و اصحاب رسانه ی ما هم آیا بوی نان می دهد؟ نانی که زیر چرخ های سرمایه داری له می شود.
خوردتر از شیشه های بم
زیر این چرخ های سرمایه داری خورد شدم؛ شبیه اسکناس های مچاله شده، خوردِ خورد. شبیه سربازی که سرش داد می زنند:«زنگ بزنم فرمانده ات بیاید تو را جمع کند!» و آن وقت چون مادیانی زخم خورده بر تجیر تن ساییدم. شکستم؛ شکستم؛ شکستم؛ شکسته تر از شیشه های بم.
بغض به تمامم چنگ زد و می زند. راه حرف هایم را بست. نمی توانستم حرف بزنم. فقط نگاه کردم. سقوط می کنم در آسمانی که امن می پنداشتمش. در آسمانی که نمی خواستم هیچ ابری خاطرش را تنگ و تاریک کند.
در آسمانی که حتا کودکان کار هم از یادش نبرد. چای را توی لیوان ریختم. پدر خرما خریده بود. هسته های خرما روی میز بازی می کرد. باز هم نفهمیدم چطور سردرآورد و این بار توی لیوان چای؟ الان چه می کند؟ شام خورده است یا نه؟ دلم می خواست برایش چای می ریختم. غذایش را گرم می کردم. دست می کشیدم لای موهایش تا در تابستان نپیچد.
نگاهش مرا توی خودم می برد. توی دست هایش که زود بزرگ شده بودند. کودکی اش را احساس می کردم که برای دیگران یک «جوجه اردک زشت» بود و حالا با سختی ها و تلاش ها برای خودش قویی شده بود و من دلم می خواست روزی هزار بار در گوشش می خواندم: قو شدنت مبارک!
خودش را نمی فهمید. سرش را پایین می انداخت. توی جعبه ی واکسش می رفت. می فهمیدمش؛ همان گونه که خودم را؛ بیش تر از آن چه که فکر می کرد. کتابی نیم باز بود که دوست داشتم بخوانمش که به واژه هایش در جامعه اعتماد کرده بودم. آن هم جامعه ای که آسیب های اجتماعی اش نگرانم کرده بود و شهریار را واکس زن؛ شهریاری که کودک بود و خیابان ها را با لباس های سیاهش بزرگی می کرد. حالا من در این کتاب به زمین افتاده ام.
تمامش را به پای ما پیر کرد
حالا من به دست های مادرم فکر می کنم. مادری که او هم یک زن است. زنی که تمام جوانی اش به پخت و پز و دوختن لباس های ما گذشت. مادری که برای فرزندان متفاوت یک خانه، مادری می کند و خوب می داند که مادری کردن یعنی چه؟
در باور مادرم همه ی فرزندان او یکی هستند. فرقی نمی کند که من سر به هوا باشم و موسیقی و شعر و کتاب، آبادگر روح و جسمم باشد و یا خواهرم که سر به راه است و شبیه یک زن رفتار می کند.
نگرانی های او برای ما برابر است. مادرم ما را برابر نگاه داشته است. مادری که شب را تا صبح ها نمی خوابد و برای شفای برادرم دعا می کند؛ برادری که مادرم به پنجره فولاد گرهش زده است.
مادری که برای خودش، هیچ وقتی صرف نکرد و خودش را و تمامش را به پای ما پیر کرد.
نابرابری های جامعه ی ما، یک مادر را طلب می کند.
منبع رادیو راه ابریشم