گزارشی از گلایه های کارگران در نخستین روزهای اجرای «برجام»؛

رادیو راه ابریشم

00:00
[metaslider id="8455"]

گزارشی از گلایه های کارگران در نخستین روزهای اجرای «برجام»؛

 

گزارشی از گلایه های کارگران در نخستین روزهای اجرای «برجام»؛

کارگران بی فرجام/آیا این زخم ها با برجام رفو می شود؟

عاطفه بیرانوند

کمی مانده است به هفت صبح. روی بلوار وسط خیابان نشسته اند. پاتوق همیشگی شان است. هر روز از ساعت پنج صبح خودشان را به بلوار می رسانند. سرما و گرما برایشان هیچ فرقی ندارد. بقچه هایشان در زیر بغل است. “علی قلی” یکی از کارگران دور میدان شهرستان خرم آباد است. کاپشن رنگ و رو رفته اش را با دست می تکاند:«هوا سرد شده؛ کاپشن نو ندارم.»

کارت یارانه در گروی قرض ها

وصله های کاپشن با نخ های قرمز رنگ به هم دوخته شده است. کلاه راه راهش را روی سر جابجا می کند:«75 سال دارم. 8 فرزندم بیکار هستند. نانمان بخور و نمیر است. صاحبخانه هم جوابم کرده.»

“علی قلی”، سرش را توی بقچه می برد. روی سنگ های سرد بلوار می نشیند. بقچه اش از کیسه های برنج است. بقچه را توی دست های کبره اش به هم می فشارد. دندان های ریخته و صورت کبره، سنش را پیرتر نشان می دهد:«یک ماه است هیچ درآمدی نداشته ام. کارت یارانه ام را هم جای قرض داده ام. چطور زنده بمانم؟»

کارگرها حالا نزدیک تر شده اند. هر کدام می خواهند از روزهای زندگی شان بگویند.”بزرگی” از دیگر کارگران است. خودش را بیش تر از همه نزدیک می کند. پرشتاب حرف می زند:«6 فرزند دارم. مستاجر هستم. هیچ کسی هم ندارم.»

“بزرگی” ده سال است که کارگر میدان هاست. از روستا به شهر آمده. زمین های کشاورزی اش از بی آبی خشک شده است:«خشکسالی، زندگی ام را به روز سیاه نشاند. از وقتی به شهر آمده ام؛ آواره ی میدان و کارگری شدم.»

حتا نان خشکی هم در خانه ندارند

برای “علی قلی” و کارگران دور میدان، «برجام» عجیب است. اصلا به گوششان هم نخورده:«آب، برق و گاز گران شده است. کارگرها هیچ درآمدی ندارند. دولت فکری به حال کارگران کند.» “حاتم” با کلاه رنگ و رفته اش دور میدان می رود. کناره های بلوار حالا شلوغ تر شده. جایی برای نشستن نیست:«دو دختر دانشجو دارم. امسال به دانشگاه نرفتند. پول شهریه ندارم.»

“حاتم” دست می برد به لب های خشکش. دست هایش زیر است و ترک دارد:«دخترم می گوید تحریم ها لغو شده است. دستمان به نان و نوایی می رسد.» تحریم را بریده بریده می پراند:«نمی دانم تحریم چیست؟ برجام چیست؟ این را می دانم که حتا نان خشکی هم در خانه ندارم.»

نگاه “حاتم” می رود روی کفش هایش. ته پاهایش روی آسفالت کشیده می شود. زبانه ی کفش هایش بیرون زده:«امروز یکی از کارگرها که دیپلم دارد از برجام می گفت؛ از این که گرانی کم می شود. من نمی دانم این ها چیست؟ این ها برای کارگرها آب و نان نمی شود. زن من بیمار است. باید جراحی کند. به دست مستضعف ها هیچ چیزی نرسیده است.»

سرفه های “حاتم”، حرف هایش را قطع می کند. بلند سرفه می کند. بقچه اش را روی دهان می گیرد. یکی از کارگرها آتشی میان پیت روشن می کند. “حاتم” را صدا می زند:«بیا خودت را گرم کن. پیرمرد آسم دارد.»

دولت برای کارگرها آستینی بالا نزده است

یکی از کارگرها کاپشنش را می اندازد روی شانه ی “حاتم”. تسبیح قرمز رنگ توی دست های “حاتم” دانه دانه می شود. لب های خشکش به زور باز می شود:«این حال و روز من است. همه از هم بدتریم.»

همهمه ی بین کارگران بلند می شود. آتش میان پیت، “حاتم” را کمی گرم کرده است. صورتش را به شعله های آتش نزدیک تر می کند. دود، توی چشمش می رود. سرش را عقب می کشاند:«دولت برای کارگرها آستینی بالا نزده است. ما سرمایه دار نیستیم.»

“خسروی” از دیگر کارگرهای دور میدان است. دست های “حاتم” را به هم می مالد:«خدا را خوش می آید؟ پیرمرد جانِ کارگری ندارد.» “خسروی” 15 ماه را در جبهه های جنگ گذرانده است. دخترهایش دانشجو هستند:«با نان کارگری بچه هایم را بزرگ کردم. تورم بالا هست. گرانی فقط کمر کارگرها را خم می کند. برجام می تواند زندگی و روزهای ریخته ی مرا جمع کند؟»

“حاتم” از کنار آتش بلند می شود. دست هایش را به زیر کمر زده است. بقچه ی سوراخش را کنار چمن های میدان رها می کند:«از پنج صبح تا هفت شب برای لقمه نانی مثل سگ جان می کنیم. شانس اگر بیاوریم ماشینی این جا ترمز می کند. همه از کول هم بالا می رویم. برای یک لقمه نان با هم تعارف نداریم. غروب که خانه می روم؛ کفه ی مرگم را روی زمین می گذارم.»

زندگی بی فرجام کارگران

“خسروی” بلا نسبت شما را توی هوا می اندازد. کارگرها از هم دور می شوند. آتش، خاکستر شده است. “حاتم” کاپشنش را روی دست می گیرد. رد سیمان از روی پیراهن “حاتم” پیدا می شود:«نماینده فقط برای روز انتخابات سراغ ما می آید. عکسی کنار ما می اندازد. بعد اصلا پایش به این جا باز نمی شود. حالا این برجام هم که می گویند اگر شبیه کار نماینده است؛ هیچ فرقی برای ما نمی کند. ما به روزهای کارگری و بی نان عادت کرده ایم.»

زندگی کارگران به سختی فرغون های سیمانی است که آن را حتا با 79 سال سن جابجا می کنند؛ به سختی بغض هایی است که روی زمین سرد می خوابد؛ به سختی لقمه نانی است که برایش دست و پا می زنند؛ به سختی کفش های سوراخ و زمستان است؛ زندگی کارگران بی فرجام است.

منبع رادیو راه ابریشم

Have your say